جاده ی زندگی



روزی که دکتر بهم گفته بود پیشنهادش اینه که هرچه زودتر واسه بارداری اقدام کنم اشکام بند نمیومد .حرف میزد دلداری میداد میگفت اتفاقی نیوفتاده که.ودی من گریه هام ادامه داشت هنوز خونه داری قلقلش دستم نیومده بود چه برسه ادغام بشه با بارداری.میگفت کمکت میکنم تنها نیستی منم هستم و من وسط گریه میخندیدم و میگفتم قراره دقیقا چندماه بچه تو شکم تو باشه و چندماه من؟.
شاید منظورش همین بود همین که هرجور میتونه هوامو داره ازم توقع نداره .
شب خسته میاد خونه رو سامون میده جارو برقی میکشه.جارو برقی از اولش ممنوع شد واسم یعنی ممنوعش کرد میگفت سنگینه و وقتی مقاومتمو میدید به تهدید متوسل میشد که نمیخوام سر بچه بلایی بیاد .
پا به پای اون روزها و شبهای سخت که من از کمردرد و بیخوابی به خودم میپیچیدم باهام بود.میدیدم عجزشو که ناراحته نمیتونهواسم کاری بکنه .گاهی ازته دلش میگفت کاش میدادی یکم بچه رو من نگهدارم و من میخندیدم و اون جدی میگفت کاش میشد.
ظرف شستناش که از وقتی دید کمرم درد میگیره واسه اینکه شکمم به ظرفشویی نخوره مجبوربودم یکم خم بشمو ظرف بشورم دیگه تا باشه نمیذاره ظرف بشورم.تا حرف گردگیری میزنم و میگم انگار این خونه زن نداره خونه رو خاک گرفته خیلی جدی میگه خانم این خونه بارداره و مسئولیتی مهمتر از پاک کردن میزها داره اونجوری دولا نیوفت.

همینجور راه میرفت از اول بارداری میگفت چیزی هوس نکردی حواسم به میوه فروشیا هست تا یه میوه جدید بیارن واست میخرم ولی منتظر گلابییم.خیلی دوست داشت گلابی بخورم بچه خوشگل بشه.شنیده بود گلابی اومده درصورتی که گلابی خوب نیومده بود کل میوه فروشیا رو گشته بود خیلی گرون گلابی خریده بود و خوشحااااال .وقتی پوست گرفت واسمو دید کاله و آب دار نیست مستقیم انداخت تو سطل و گفت گلابی اصن به مزشه زن باردار که نمیتونه میوه کال بخوره بازم پیگیر گلابی بود تا اینکه یه ماه بعد با پنج تا گلابی که پنجاه تومن پولش بود اومد خونه و گفت اصلشو پیدا کردم.خوب بود ولی طعم گلابیای بچگیامو نمیداد بهش گفتم دیگه نخر من دنبال طعم بچگیام بودم حالا که بهترینش اینه نمیخوام.بازم خرید میگفت خاصیتشو داره دنبالم توی خونه راه میرفت و لابلای کارهام گلابی برش داده دهنم میذاشت گاهی به گریه میوفتادم که بسه دیگه میگفت خب باشه میذارم تو یخچال بعد بخور و این جمله بدتر از این بود که به زور بهم میوه میداد.

وقتایی که میبینه دوروز پشت سر هم آشپزی کردم روز سوم به بهونه ی اینکه هوس فلان غذا از فلان رستوران کرده از بیرون غذا میگیره و من میفهمم که فقط بخاطر اینکه پای گاز ناایستم اینکارو میکنه.
سبد رختای شسته رو از ماشین لباسشویی تا ایوون خودش میبره و خودش پهن میکنه و در برابر کمک من مقاومت میکنه.
مامانجونم شاید تو خونه زندگی مانباشه شاید من حتی واسه مامانمم تعریف نکردم که همه کارهارو همسر میکنه که خسته نشم ولی دوروز پیش یهو بهم گفت مامانمون هفت تا بچه آوردم آقاجونت پی دانشگاه و تدریس و کارش بود اصن نگفت چیکار میکنی با حاملگی و بچه داری قدر شوهرتو بدون .آقاجونت یه روزم نبود که بگم خونه رو جارو زده باشه .همچین مردی قیمتیه قدردانش باش.نمیدونم از کجا فهمیده بود که شوهرم حواسش هست بلاخره مادربزرگها با یه نگاه باید برن تا تهش.

اگه بخوام از محبتای همسرم بنویسم کتاب میشه اگه بخوام از صبوریاش وقتی بخاطر تغییرات هورمونی بارداری یه آدم دیگه شده بودمو صبوری میکرد بگم خودش کلی میشه .

شاید همه با دیدن همسرم بگن خدا بدادت برسه چقد جدیه ولی همسرم گوگولیتر از اونیه که بقیه میبینن .و اینم جزو آپشناشه که جدی و سخت بنظر میرسه درعین این که خیلی تو خونه ماهه


همه عاشقانه ها مختص عزیزم و بوس و بغل و دوستت دارمو گل و بلبلو کادو و مسافرت نیست .گاهی همینه که میره مخصوص تو انار میخره همشو میشینه دون میکنه و میگه اینا مال خانوم خونس مامان نینی.میذارم تو یخچال بخوریاااا و تو مثل روز اول عاشقش میشی.

همون روزی که بجای اینکه مثل همه خواستگارهایی که مثلا خاطرتو میخواستن بهت بگه دوستت داره میگفت من به شما و خانواده ی محترمتون ارادت دارم.و تو فقط سعی میکردی به این ابراز علاقه ی ناشیانه نخندی
.
ممنون از ارادتت .ممنون که از اول لاف عاشقی نزدی .ممنون که عمل کردی به عاشق بودنت.سپاسگذارم مرد مهربون من


آقاجونم چندروزی حالشون بدبود و بستری بودن. پیغام از اینور اونور که ما چیکارکنیم واسه باباتون پدرشمانیست پدرماهم هست و داییم که ازشون میخواست فقط واسه خودشون استغفار بگن و اگه تونستن سرخاک مادرآقاجونم ازشون بخوان بچشو دعا کنن. 


 یاد حرف همسرم افتادم هرچند بی ربط به این قضیه ولی شیر مرده و زندش صد تومنه.مادرم همینه .واسه شفای بچش واسه عاقبت بخیری فرزندش حتی اون دنیا هم کاری ازش برمیاد .

 و بازم میگم عجیبترین اتفاق جهان مادر هستش .

.

 مادرآقاجونم زن به شدت پاک و نجیبی بوده که تموم صدسال عبادت پروردگارو کرده بوده حضرت خضر رو دیده بوده و چه بسا امام زمانش.چون تو محله ای زندگی میکردن که خونه های اطراف خونه های کارگرای کارخونشون یا افراد کم بضاعت بودن(البته قدیم اصولا مردم نداشتن)وقتی غذا میپخته چون خودشون سه نفر بودن بیشتر میپخته غذا که آماده میشده میرفته در خونشونو باز میکرده و میومده سردیگ میگفته آهای اونی که روزیته خودتو برسون دارم غذا رو میکشم.و محال بوده کسانی نیان. اگه این مادر این قدرم کار درست نبود بازم ارجاعش میدادن به مادرش.


مادرتون کنارتونه؟خوابیده؟رفته خرید؟خونه ی خودشونه؟مهمونیه؟درحال کاره خونه هستش؟سرکار هستش؟ اگه جواب اینا و ازاین دست سوالها بله هستش شما خیلی خوشبختین که میتونین برین دستهاشو ببوسین بذارین به چشمتون بگین مادردعام کن.


 آهای اونایی که مادر ندارین .مادراون دنیا هم دستاش بالاست واسه دعا کردن به بچه هاش .نمیرین ازش بخواین؟.کسانی رو سراغ دارم که بعد از مرگ مادرشون گره مشکلاتشون باز شد(هممون میخوایم بمونه هرچی گره هست و نره مادرمون)و دیگه واسه همه یقین شده که دعای مادرشونه.

.

 .عمر دست خداست و به حرمت دعای مادر ؛خدا عمر دوباره به آقاجونم داد .


 پ.ن:شاید باورتون نشه من دوسه بار اینکارو کردم نه اینکه بگم واسه خیرات و فلانااا بعضی وقتها پای قابلمه نذر یه امام میکنم (غذای خودمون رو که غذای نذری خورده باشیم)و اگه از اتفاق چیز خوبی از آب دربیاد و میزانش از دونفر زیادتر باشه که اغلب هست،صدا میزنم و شاید به پنج دقیقه نمیخوره طرف خودش زنگ خونمونو میزنه میخواد مادرم باشه مادرشوهرم باشه ،دوست باشه یا هرکسی .روزیش بوده از غذای نذری بخوره.شما هم امتحان کنین. 


 پ.ن:سوال همیشگی ذهنم:خدای مهربانتر از مادر مگه میتونه عذاب کشیدن بنده هاشو ببینه!!!محاله !!!به خودش قسم اون دنیا بهتون میگم دیدین گفتم میبخشه عین اسمش وسیع.حداقلش اینه لحظه ی آخر از حق خودش میگذره اگه از حق بنده هاش نگذره.


نازنین وقتی به دنیا اومد چشماش رنگش طوسی روشن بود یه مدت بعد طوسی تیره رفت به سمت آبی تیره بعد رفت به سمت سبز خیلی خیلی تیره(مادرشوهرم این رنگیه چشماشون)الانم بین قهوه ای و سبز خیلی خیلی تیره در نوسانه لحطه ای و روزی (رنگ چشم باباش این رنگیه ولی بخاطر پف پشت چشمشون که ارثیه مادرشونم همینجورن، من و مادرشون میدونیم رنگشو چشماشون بااینکه درشته پنهان شده)ولی حدسم اینه که داره میره واسه قهوه ای روشن که به من بره ولی نازنین حلقه ی چشمش به من‌رفته البته مامانم میگه تو چشمات بی نهایت درشت بود شاید نازنین بعدا مثل تو بشه اینارو گفتم که اینو بگم مامانم وقتی حامله بودم یه جا یه بچه رو دیده بودن چشماش آبی تیره مثل سورمه ای ولی قسمت مرکزش روشن تر با شیارهای تیره .بعد هی میگفتن آسی الهی چشمای بچت اون رنگی بشه.(چشم آبی از درجه یک میره تا اونجا که من میدونم من و همسرم جفتمون درجه دوهامون چشم آبی هم دارن)خلاصه نازنین که چشماش اولش رنگی بودو همه فامیل متحیر بودن که ایول بابا چه شانسی اینا دارن من تحقیق کردم فهمیدم آخرش مشکی میشن بچه این رنگیا.مامانم این وسط میگفت الهی آبی بشه!بخدا آبی میشی مامانجون و خلاصه سوژه ی خالم اینا شد.هی مامانم مخصوصا اون دوره که رو به آبی رفت میگفتن بخدا ببینین بچم چشماش آبیه خالم در این زاستا شعری واسه نازنین سرودن: ناز داریاااا گل داریاااا خوشگلیاااا جذابیااااا قشنگیاااا ماه داریااااا (و از این دست قربون صدقه ها) و در آخر چشمات آبی نیست ولیااااا. دیگه این‌شعر خاله سوژه ی خانواده ی خالمو ما شده تا خالم میگه خوشگلیاااااا هممون با هم میگیم چشمات آبی نیست ولیااااا.یعنی یه جا مهمونی باشیم سوژمونه هرکی میاد یه قسمت شعرو به نازنین میگه بقیه دست جمعی میگن چشمات آبی نیست ولیاااا پسر خاله کوچیکم که میگه صبح تا شب ذکرمون همینه اصلا همشون تو چشماشون وقتی نازنینو میبینن یه چشمات آبی نیست ولیاااای غلیظ موج میزنه . حالا اینا به کنار یه دغدغه شده بود واسه ما و مادرشوهرم اینا که بچه چشماش تغییر نکنه انقد و هی تغییر میکرد تا اینکه یه بار مادرشوهرم اومدن گفتن دیگه حق ندارین پیگیر رنگ چشمش باشینو ناراحت که داره تیره میشه (مادرشوهرم خیلی دوست داشتن همرنگ چشمای خودشون بشه،منم دوست داشتم خداییش)گفتن امروز رفتم جلسه ی قرآن هرهفتگی دوستامون .یه دوستامون تو خودش و ناراحت بود و بعد یه مدت دیدمش گفتم نیستین کجا بودین؟چرا ناراحتین؟سزشو کرد توی گوشمو گفت بین خودمون باشه نوه ی پسریم اول که به دنیا اومد متوجه نشدن یه یه ماه و نیم دوماه که گذشت از حرکات چشمش فهمیدن مشکل داره حالا متوجه شرن نابینای مادرزادی بوده و اشکاش بود که بند نمیومد.و هی به مادرشوهرم گفته مادرو پدرش انقد تو فامیل بد حجابمون مومنن و ساده و مظلومن و این بلا سرشون اومده که میترسم به کسی بگم بگن حتما عقوبت گناهشون بوده و بخدا اینا از گل پاکترن خدا اینجوری خواسته واسشون و اشششششک.(البته اینکه امتحان الهی همیشه از مقربتر ها سختتره که شکی نیست)ولی از اون به بعد تموم فامیل من فامیل همسرم اگه هی بگن وای چشماش چرا تغییر کرد و تیره شد منو همسرم فقط میگیم الهی شکر که میبینه همین کافیه (حالا مهریشو کمتر میگیریم چون چشماش رنگی نیست.به جا دوسه تا خونه شما یه ملک بزرگ بزنین به نامش اول کار)والااااااع


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها